دانلود رمان عموزاده [ آهوی چشم سفید ] | برای اندروید ،آیفون و تبلت ،pdf
- #عموزاده [ #آهوی چشم سفید]
- به قلم: #مهدخت_مرادی
- ژانر: #عاشقانه #اجتماعی #راز_آلود #هیجانی
خلاصه رمان:
آهو صرافیان …
دختری لجباز و یک دنده که در کنار دو خصوصیت قبلی، خودساخته و دارای قلبی مهربان است. رابطه ی عمیق تنگاتنگ او با کوچک ترین عمویش باعث ایجاد حس صمیمیت و وابستگی عمیقی میان آن دو میشود! این میان ماهان عموزاده ی آهو که سالهاست به هر دری زده تا دست در دست عموزاده اش راهی خانه بخت شود این بار مصمم تر از قبل قلب و احساس اش را پیش کش میکند آن هم دقیقا زمانی که میکائیل عموی ته تغاری ناخواسته و بدور از چشم همه دل در گرو برادرزاده بسته! دلدادگی که راز ها برملا میکند و سنت ها میشکند…در ادامه با ماهمراه باشید و هم قدم شوید تا قدم به قدم ورق بزنیم قصه ی عشق و دلبستگی که که نامش را #عموزاده نهادند…
قسمتی از متن رمان عموزاده:
از اینکه او نسبت به حرفهایم واکنش نشان داد از ترس اینکه سکته کردن پدر بزرگ کار او باشد
هم ترسیدم و هم خشمی تنم را پر کرد! از جایم بلند شدم و گفتم:
…پس…پس کاره تو بوده اره؟؟؟ چی بهش گفتی هان؟؟؟
چی گفتی که سکته اش دادی؟
چیگفتی که دراز به دراز روی اون تخت افتاده و معلوم نیست اصلا به زندگی برگرده یا نه؟؟؟
– دیگه داری پاتو از گلیمت دراز تر میکنیااا…دیگه داری کاسه ی صبرم و لبریز میکنااا
نیشخندی زدم و گفتم:
…کاسه ی صبر؟!
انگشت اشاره ام را به سمت او گرفتم و با لحنی تهدید آمیز گفتم:
…بخدا قسم!…بخدا قسم کوچکترین اتفاقی واسه آقاجون بیوفته بی این که فکر کنم بابامی
و به گردنم حق داری میرم ازت شکایت میکنم!…میرم میگم قاتل آقاجونی!…میگم زندگی…
یکهو دست اش به اوج رفت و مانع ادامه ی حرف ام شد.
تند دستم را سپر صورتم کردم که اینبار برخلاف تصورم چک نخوردم!
دست هایم را به آرامی پایین کشیدم و با همان ریتم پلک هایم را از هم جدا کردم…
میکائیل دست پدر را معلق روی هوا گرفته بود و مانع چک محکم و زخم و زیلی شدن صورتم توسط او شده بود!
دندان هایش را بهم فشرد و دستاش را با تشر رها کرد!
اینبار او انگشت اشاره اش را به سمتاش کشیدو تهدیدآمیز گفت:
– دستت روش بلند شه قلمش میکنم!!!
پدر که لب بسته بود و شوکه بود از اینکه دخترش تنها نیست و بیکس ، حرفی از میان لبانش خارج نشد!
و من شوکه از سکوت پدر و دامن نزدن او به این آشوب و بلوا نگاهم قفل چهره اش شد!
میکائیل دستم را گرفت و من از خدا خواسته دنبالش قدم برداشتم.
فکر میکردم بعد از حرفی که در محوطه از سر بی عقلی به او زدم و آن نگاه پر بغض اش دگر نخواهد حتی لحظه ای مرا ببيند و صدایم را بشنود…
اما نه…
او با معرفت تر از این حرفها بود.
وارد محوطه شدیم؛ دستم را رها کرد و روی پله ای نشست.
به شانه هایش چشم دوختم و شرمنده سرم را زیر بردم.
آرام قدم برداشتم ، جلو رفتم و کنارش نشستم.
دستم را دور بازویش بردم و سرم را به آن تکیه دادم…
…مرسی میکی…اگه تو نبودی بابا تیکه تیکه ام میکرد.
اونم جلوی عمو و زن عمو و سارا، با اون ماهان خودشیرین…
وای آرادو بگو، اگه میدید بابا ، باز دست روم بلند کرده کلی ذوق میکرد عوضی!
درحالی که به رو به رو خیره شده بود گفت:
– بدرک…مهم نیست!!!
…مهم نیست؟!…مهم نیست و نذاشتی بزنه؟
– دلم نخواست بزنه
…حتما مهم بوده ک دلت نخواسته دیگه!
رو برگرداندو چشم در چشمانم دوخت…
محو سبزی تیره و جذابِ چشماناش بودم که گفت:
– تو مهمی آهو، تو برای من مهمی…من…من دوست دارم
لحظه ای نفس در سینه هم حبس شد که تا متوجه تغییر چهره ام شد گفت:
– خب همیشه داشتم…من و تو باهم بزرگ شدیم، عمرمون باهم سپری شده…
حالا بابات واسه من شده سیمخار دار
…چی شده؟!
– شده سیم خار دار دیگه…هی میاد بین من و تو و هربار تیغاش و میزنه به تن و بدن ما…
والا دیگه دارم کلافه میشم از دستاش…
بهش بگو میکائیل دست دخترت و میگیره میبره یه جایی گم و گورش میکنه که عقل جنم بهش نرسه هااا
خندیدم و گفتم:
…دیوونه!
– جدی میگم..میای ببرمت؟
سوالی نگاهش کردم و گفتم:
… کجا میخوای ببریم؟!
– یه جایی که یه مدت از اینا دور باشی…یه نفس راحت بکشی و آزادانه زندگیت و بکنی…
…اها لابد این آزادی یعنی بودنه با تو؟
– مگه غیر از اینه؟
لبخند زدم و گفتم:
…خدایی نه…من هروقت باتو بودم آزادانه زندگی کردم…
بعد از خرید و پرداخت موفق به صفحه دانلود هدایت خواهید شد.
این رمان ها را اگه نخوندی پویادانلود بهت پیشنهاد میکنه: